دارد باران می بارد
و داغ تنهایی ام
تازه می شود!
نگو که نمی آیی
نگو مرا همسفر دشت آسمان نیستی
از ابتدای خلقت
سخن از تنها سفر کردن نبود
قول داده ای
باز گردی
از همان دم رفتنت
تمام لحظه های بی قرار را
بغض کرده ام
و هر ثانیه که می گذرد
روزها به اندازه هزار سال
از هم فاصله می گیرند...
امشب به سوگ آرزوهایم نشسته ام و در غم نبودنت اشک فراق می ریزم.
امشب شمع حسرت آرزوهای بر باد رفته ام ذره ذره آب میشود.
امشب برای مرگ آرزوهایم لباس سیاه پوشیده ام....
کاش امشب کسی برای عرض تسلیـت به خانه دلم می آمد...کاش***
کاش امشب تو بودی و دلداری ام میدادی و دفتر کال آرزوهایم را ورق میزدی
کاش امشب بودی....بودی تا سرم را بر شانه هایت گذارم و آرام گیرم
کاش بودی تا دستهایم را در دستهای گرمت بفشاری و اشکهایم را از گونه ام پاک کنی
دوست دارم تو را در آغوشم بگیرم و گریه کنم! کجایی که دلم هوایت را کرده است! کاش می توانستم ........
کاش برای با هم بودن هیچ را بهانه نمیکردی.....;کــــــاش
کاش می ماندی ...برای همیـشــــه؛
اما......اما افسوس که تو نیستی و زندگی بی تو قشنگ نیست
ميدانم وقتي به اين فكر ميكني كه تنها شدهاي، چقدر دلگير ميشوي، چه بغضي در سينهات مينشيند و چه اندوهي چشمهايت را خيس ميكند. ميدانم وقتي به آدمهاي رفته فكر ميكني و به خوشبختيهايي كه در كوير گذشته ترك خوردهاند، چقدر پير ميشوي...
كاش صبح كه از خواب پا ميشوي، بداني كه همزمان با تو جهان متولد ميشود، درخت دوباره نفس ميكشد، گل ميشكفد و دنيا اميد ميزايد.
كاش تا فاصلهي باز كردن پلكهايت، مطمئن شوي كه اين آخرين سياهي جهان است و ديگر روي تاريكي را نخواهي ديد.
آري، جوان ميشوي، اگر بداني سهم دستهاي تو و من از عشق، بينصيبي است و عشق براي ما تقسيم نميشود، اين ماييم كه براي عشقهايمان قسمت ميشويم. شاد ميشوي اگر بداني عشق كوچكتر از آن است كه به تو چيزي دهد، به من چيزي دهد، به ما چيزي دهد. عشق در هر سطحش از ما سهم دارد؛ همانطور كه زندگيمان، سالهايمان، روزهايمان و لحظههايمان از ما ارث ميبرند.
بزرگ ميشوي، وقتي بداني چقدر بزرگي. حتي بزرگتر از تمام عشقهاي ريز و درشت جهان.
پس دلگير نباش! براي لحظههاي آيندهات متولد شو، دوباره نفس بكش، گل كن و اميد بزا. فراموش نكن كه هيچگاه روي تاريكي را نخواهي ديد.
آري ديگر نشان من در تفكر تو مرده است
ديگر مرا در غسالخانه عشقت شستشويم داده و
در گور خود خواهي هايت به خاكم سپرده اي
و اكنون سر شكسته از فردايي كه ساخته بودم
و ناكام از روياهاي درازم
غرورم را به زير پايت مي افكنم تا باز هم تو
را داشته باشم اما ديگر مي دانم :
ديگر من نيستم
ديگر تو نيستي
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : soheil